گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

پیرمردیست در من

پیرمردیست در من

حیران

از سرگشتگی جوانی اش بیمار

چشمانش هنوز منتظر

در هیاهوی طوفان روزگار

دست و پاهایش می لرزد

از غم و هجری بی فرجام

پیرمردیست در من

آرام

خو گرفته به تنهایی خویش

بی تفاوت ز گذشت ثانیه ها

می کند از عمر ، عبور

در پی حادثه ای که برگرداند به او

آن خاطر آشفته ی یار

پیرمردیست در من

خسته

که تمام احساس از تنش رفته

مرگ خود را می بیند هر روز

در هوای ابریِ خانه

دست و پا می زند در غم

که شاید زنده شود یک دم

آن آرزوی شیرینی

که از خاطرش رفته

پیرمردیست در من ...