پیرمردیست در من
حیران
از سرگشتگی جوانی اش بیمار
چشمانش هنوز منتظر
در هیاهوی طوفان روزگار
دست و پاهایش می لرزد
از غم و هجری بی فرجام
پیرمردیست در من
آرام
خو گرفته به تنهایی خویش
بی تفاوت ز گذشت ثانیه ها
می کند از عمر ، عبور
در پی حادثه ای که برگرداند به او
آن خاطر آشفته ی یار
پیرمردیست در من
خسته
که تمام احساس از تنش رفته
مرگ خود را می بیند هر روز
در هوای ابریِ خانه
دست و پا می زند در غم
که شاید زنده شود یک دم
آن آرزوی شیرینی
که از خاطرش رفته
پیرمردیست در من ...