دلم گرفته و تمام حرف های مانده در دلم
تبدیل شده به یک بغض بزرگ در گلویم ،
نه دیدگانم توانایی باریدن دارد و نه قلبم قدرت فرو خوردن آن را
تا شاید جا باز کند برای حرفها و دردهای دیگر ...
.
می پرسد : لبانت !؟
آن را که مدت هاست لاک و مهر کرده اند ، باز شدنی نیست ، نه به کلام و نه به بوسه
تا آرام گردد ...
.
.
.
.
.
.
.
دارد خفه ام می کند این درد بی درمان ...