گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

یه موقع هایی هم هنگی

داشتم زیر و رو میکردم کتاب های شعرم رو برا پیدا کردن کلماتی مناسب برای تو ، یه دفعه قرار شد به عروسی برم که قرار نبود برم ، با کت و شلوار معذبم ، هر جور شده خودم رو آماده کردم اما دل و ذهنم درگیر بود هی شعرها رو می نوشتم ، یا پاک میکردم یا نیمه کاره ولش می کردم

راهی شدم ، تقریباً یه نفر بود که اونجا میشناختم که میشد کنارش بشینی ، آدمای دیگه هم بودند ولی صاحب مراسم بودند نمشید باهاشون باشی .

 اما من حواسم جای دیگری بود ، اونجا بودم ولی نبودم ...

 گوشیم رو در آوردم شروع کردم به نت نویسی اما نمیدونم چه مرگم شده نوشته های خودم هم ارضام نمیکنه ، حذفش کردم .

این بنده خدا هم جوونا رو آورده اون وسط و ول کن نیست صداش تو مخمه و آهنگ هایی که میخونه ، تمرکز ندارم ، سعی میکنم یه خورده خودم رو سرگرم بچه ی این آشنامون بکنم که حواسم پرت بشه – دوباره گوشی ، نوشتن و پاک کردن ...

تا آخر مراسم یه جوری سر میکنم ، طی یک پرس و جو معلوم میشه باید تنها برگردم ، خوشبختانه محل تالار به خونه نزدیکه ، منم که عاشق پیاده روی ...

اَه ، این کت و شلوار و کفش رسمی ، اما نمی تونم ازش بگذرم ، راه می افتم حالم خوب نیست چون نتونستم هنوز حرفم رو پیدا کنم ترانه ها و شعر ها رو مرور میکنم برای خودم ... عروس و داماد و همراهانش با صدای بوق هایشان از کنارم میگذرند ، به راهم ادامه میدهم ... به این فکر میکنم فردا هم روز خداست ، اما میدانم وقتی حال من خوب نیست یعنی ...

کفش رسمی پام رو میزنه ، دلم می خواد کتم رو دربیارم و پرت کنم داره کلافه ام میکنه دیگه ، هنوز راه مونده ، سیگارم رو روشن می کنم ، سعی می کنم فکرم رو متمرکز کنم  ، یک عروس و داماد دیگه ...

ساعت از یازده گذشته ، جلوتر از یک میدون یک پیرمرد و جوون رفتگر تو بوی لجن یک جوب بزرگ در حال تمیز کردن اون هستند ، دلم برای پیرمرد میسوزه – جلوتر توی چمن های کنار خیابون ، دو تا جوون در حال کشیدن سیگاری ، یکیشون که تو فضا بود ، همونجوری که بوی حشیش فضا رو پر کرده سرم رو میندازم پایین و از کنارشون میگذرم ...

قدم هام رو آهسته تر بر میدارم ، یک عروس و داماد دیگه ، معلوم نیست امشب چه خبر شده ، انگار همه ی جوونای محله مون تصمیم گرفتند امشب برن خونه ی بخت

آخر شب شده .

ماشین ها که به سرعت از کنارم میگذرند یادم میآد که عمرم داره همینجوری ها طی میشه ، اما هنوز درگیر کلماتم ، دلم می خواد زودتر برسم خونه و برم سراغ کتاب شعرهام ، ذهنم که درگیر باشه ، خواب از سرم می پره

بالاخره رسیدم من و شعرها و نوشته ها ، هیچی نشد جز چند تایی که ...

ساعت از دو گذشته ...