سال 89 بود که تصمیم گرفتم فامیل های نزدیک و سن و سال داری که سالها ، به دلایل مختلف نتونسته بودند برن مشهد و دوست داشتند برن ، ببرم زیارت . می دونید کار بسیار سختی بود ولی همیشه یکی از آرزو هام این بود . با خانواده که مطرح کردم از مشکلاتش برام گفتند ولی اونا هم ته دلشون بدشون نمیومد ، راستش عید سال هشت و هشت خودم بابا و مامان و خواهرم رو فرستاده بودم مشهد _ اما این بار قرار بود آدمایی بیآن که شاید بالای ده سال بود که نرفته بودن و به خاطر شرایط سنیشون امید نداشتن اصلا برن .
زمستون بود و به دلیل سرما ، دو دل بودیم که چه ماهی بریم که سن بالاها اذیت نشن ، که یهو یک شک هممون رو لرزوند – تشخیص دکترا برا مامان سرطان بود و باید جراحی و بعدش تحت شیمی درمانی قرار می گرفت – یک جراحی سخت و با دوره ی نقاهت طولانی و شیمی درمانی که عوارض خاص خودش رو داره ( این چیزی ه که اگه کسی از نزدیک لمسش نکرده باشه نمی فهمه چی میگم ) . از لحاظ روحی هممون خراب بودیم ولی باید مامان رو آماده میکردیم ، اولش گفت بریم مشهد بعد ، بهش قول دادم بعد از تموم شدن این دوران حتما این کار رو میکنم .
نمی خوام از روز و شب های سخت اون دوران حرف بزنم و بنویسم که تک تک ثانیه هاش برام عذاب آور بود ، روزایی که شاید من باید به همه روحیه میدادم و اما خودم ... ، روزایی که من خیلی چیزا رو می دونستم و شاید بقیه با اون صراحت نمی دونستن ، ولی بازم من باید بمب روحیه می بودم و خودم ...
گذشت روزای سخت نقاهت پس از جراحی و شیمی درمانی و ... ؛ دوران یکی دو ماهه ی فاصله تا دوره ی بعدی توی سال نود ، نزدیک همین ماه رمضون بود که تصمیم گرفتم قولم رو عملی کنم ، با بابا مشورت کردم و به خانواده هایی که می خواستیم ببریم اعلام کردیم و درست یه روزهایی مثل همین موقع ها ، شب اول و دوم قدر رو اونجا بودیم ، حدود سه چهار روز .
با این که کار بسیار مشکلی بود جور کردن دائم همه چی توی این مسافرت ها ، اما برام لذت بخش بود ، چون هم آرزوم بود ، هم به قولم عمل کرده بودم ، هم لذت و شوق رو می تونستم تو چشم تک تک آدمهایی که اومده بودند ببینم .
حالا یک سال از اون موقع گذشته و ما درست به روایت ماه قمری چنین روزی ، سوار قطار میشدیم که برگردیم ؛ اما می دونید حالا یه چیزایی تغییر کرده ...
مامان طاقت نیآورد و رفت ، برای همیشه _ حالا میگن خوابش رو دیدن که بیشتر وقت ها حرم رضوی ه ...
خوشحالم که به موقع به قولم عمل کردم ، هر چند که دلم خیلی ( اگه معنی خیلی رو متوجه میشی ...) براش تنگ شده و منتظرم ببینمش برای همیشه.
زندگی جریان داره ، با تمام بالا و پایین هاش ؛ شکر گذارم که دوستانی و نزدیکانی دارم که بودنشون برام با اهمیت و دوست داشتنی و لذت بخش ه .
پ.ن : چقدر الان به حضورش احتیاج دارم ، خودش می دونه و خداش ...