چند شب پیش در حوالی یکی از روستاهای شمالی ، رفته بودیم یه امامزاده - اسمش رو یادم نیست . بالای یک کوه
یک محوطه ی کوچک آن بالای کوه با یک بنای قدیمی ؛ آن بالا در شب ، یک عظمت و بزرگی خاصی داشت. هر کاری کردم دلم راضی نشد که برم تو زیارت ؛ به خودم قول دادم تو این زمینه با خودم ریا نکنم ، نرفتم ( درست مثل همون موقعی که حالم خوب نیست و بدون هیچ تعارفی حضور در فضاهای همین امامزاده ها رو به همه جا ترجیح میدم ، مثل همون روز امام زاده یحیی ... )
همون نزدیکی های امامزاده یه تخت سنگ گیر آوردم نشستم ، سیگارم رو روشن کردم و تو فاصله ای که همه رفته بودن زیارت ، شروع کردم نگاه کردن به اطرافم ، زیبایی خاصی داشت این همه جنگل سبز در شب .
رفته بودم تو خودم ، میشه این همه عظمت رو دید و باز منکر تو شد ، میشه این همه زیبایی رو دید و تو رو انکار کرد ...
خدایا دوستت دارم ...
به همین صراحت !
کمک می خوام مث همیشه و می دونم که می شنوی ، می دونم که حواست هست
اون موقع هایی که حواسم نیست ، کمک کن ...
صدام کردن یهو ، از خودم کنده شدم .
سر جمع ده دقیقه هم نشده بود اما کلی حرف زده بودم
آره ...
یه موقع هایی هم اینجوری میشه حال و هوام ...
پ.ن : تو این سفر یه جا مادربزرگم به پسرخالم که مامانش تو این سفر نیومده بود گفت ، جای مامانت خیلی خالیه . منم تائید کردم ؛ اما دلم می خواست بگم ، جای مامان منم خیلی خالی ه