توی زندگی یک جاهایی هست که باید یک سختی هایی رو تحمل کنی ، بعضی اتفاق ها ناراحتت میکنه ، اذیتت میکنه ؛ حتی باعث میشه یک مدتی درگیرش بشی ولی کم کم سعی میکنی بر اوضاع مسلط بشی و بحرانت رو حل کنی ؛ اما یک دردهایی هست که تا ابد روی دلت می ماند ، تازه است همیشه ، تاثیرش را همه جوره روی تو می گذارد ، دیگر نمی شود همان آدم قبلی باشی ...
دوبار این حس را توی تمام زندگی ام تجربه کردم ، در هر دو مورد سعی کردم فقط سکوت کنم و تحمل کنم .
همین یکسال پیش بود ...
جلوی در Icu وقتی رسیدیم که کار تمام شده بود ، خواهری باورش نمیشد ( از حال و هوای بقیه میگذرم که خود آن حکایتی دیگر است ) و با اصرار خواست مامان رو ببینه ، همراهش رفتم تا مواظبش باشم ، دور یک تخت را با پرده پوشانده بودند ، از کنار پرده رفتیم نزدیک تخت ، خواهری داد میزد این مامان نیست که ...
کنارش ایستادم ، لای پنبه ها آرام خوابیده بود ؛ دستم را گذاشتم روی پیشانی اش هنوز گرم بود ، بوسیدمش و خداحافظی کردم
خواهری را به زور آوردم بیرون و ...
آره ...
اصلاً نمی دانم باید از این چیزها بگم یا نه ، شاید کار خوبی باشد شاید هم نه ، نمی دونم ...
همین ندانستن سبب شد که بنویسم
پ.ن : همه ی این ها باعث نمیشه عزیزان نزدیکم را دوست نداشته باشم ، همین هایی که همه ی بهانه ی من هستند برای زندگی
بعضی بهای زندگی هستند و بعضی بهانه ی زندگی . فرق بین بها و بهانه نیست ، اصل خود زندگیه .
حداقل حسن بازیادآوری و بیان یا نوشتن خاطرات تلخ و مصائب اینه که به آرامش کمک می کنه. به تحمل، به اینکه کسان دیگری همراه تو و با تو اون درد را به دوش می کشن و تو دیگه تنها نیستی.
دردهاتو هم مثل شادی هات قسمت کن.
سهراب سپهری : تا شقایق هست زندگی باید کرد .
خدا رحمت کنه اون که عزیز دل همه ی ما بود ولی زندگی جاریه مثل رودخونه .
این صحنه ها هیچ موقع از خاطره آدم پاک نمیشه ، اما خوبه در کنار اینها یه نیم نگاهی هم به زندگی ، حال و آینده داشته باشیم