پیرمردیست در من
حیران
از سرگشتگی جوانی اش بیمار
چشمانش هنوز منتظر
در هیاهوی طوفان روزگار
دست و پاهایش می لرزد
از غم و هجری بی فرجام
پیرمردیست در من
آرام
خو گرفته به تنهایی خویش
بی تفاوت ز گذشت ثانیه ها
می کند از عمر ، عبور
در پی حادثه ای که برگرداند به او
آن خاطر آشفته ی یار
پیرمردیست در من
خسته
که تمام احساس از تنش رفته
مرگ خود را می بیند هر روز
در هوای ابریِ خانه
دست و پا می زند در غم
که شاید زنده شود یک دم
آن آرزوی شیرینی
که از خاطرش رفته
پیرمردیست در من ...
خیلی قشنگ بود . دقیقا شبیه حس حال منه . خیلی بهم چسبید . مرسی
مرسی .خیلی خوب . فقط میماند درک من از انتظار پیرمرد برای برگشتن" آن خاطر آشفته ی یار " .
پیرمرد اگر منتظر است ، چرا انتظار خوب ندارد و آشفتگی یار را میخواهد همچنین در بالا آمده هجری بی فرجام ، که خود هجر بی فرجامیست .
هوای ابری خانه بی نهایت زیباست .موفق باشی . منتظرم .
مرسی که نظر کارشناسی دادی
از خاطر آشفته چیز بدی تو ذهنم نبود ، بیشتر ذهنی که درگیر عشق و عاشقی باشه رو می خواستم بگم چیزی که یار الان ازش دور هست به عبارتی _ غم و هجر بی فرجام هم برای بی پایان معنی میداد
سعی میشود بهتر شود