گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

دل تنگی

دلت برای کسی تنگ بشه چیکار می کنی !!؟

زنگ می زنی !؟

میری می بینیش !؟

اس ام اس ، چت ، ...

اگه اون آدم خیلی خیلی بهت نزدیک بوده باشه و تو دیگه نتونی ببینیش چی !؟

تنها کار باقی مونده این میشه که میشینی یه گوشه هر چی عکس و فیلم داری میآری وسط ، سعی میکنی تموم خاطراتت رو باهاش مرور کنی ، هر چی روزهای خوب و آرومی که باهاش داشتی ، همه ی خوبی هاش رو ، همه ی بودن ها و مهربونی های بی دریغش رو ...

یواش یواش شروع میکنی به حرف زدن اما حواست نیست !

با خودت !؟

نه ...

با اونی که حالا دیگه نداریش و لا به لای همین چیزهای باقیمانده ازش خودت رو داری سیراب میکنی

بالاخره بغض گلوت رو میگیره ، یه جورایی که بخواد خفه ت کنه ...

خواستم بگم دلم بدجور تنگ شده ...

آخه هیچکس مثل تو ، من رو نمی شناخت ؛ حتی بهتر از خودم ...