چند وقتیست یک سکانس بیشتر شب ها برام تکرار میشه
وقتی توی این شب های پاییزی یک مسیر مشخص رو از خونه ی بانو به سمت خونه ی خودمون قدم میزنم سر یک چهارراه یک پیرمرد نشسته روی صندلی و تکیه اش به عصاش ، منم دارم پک میزنم به سیگارم ؛ هر دومون یه نگاه به هم میکنیم و من میگذرم ازش و اونم دنباله ی نگاهش رو میگیره
همیشه برام پر از سوال میشه که پیرمرد ساعت دوازده شب اینجا چیکار میکنه !؟ منتظر ه !؟ یا ...
نمیدونم اون به من چه حسی داره ، اصلا من رو میبینه یا نه !!
یه چیزی من رو بهش نزدیک میکنه ، دیگه الان ها وقتی رد میشم به نزدیکی چهارراه که میرسم چشمام دنبالش میگرده ، فکر کنم اگه نبینمش حالم گرفته میشه
یه شب تو همین روزا میرم میشینم پیشش ، خدا رو چه دیدید شاید دوستهای خوبی شدیم برای هم ...
قرار
قول
سیگار
ای بابا