نامزدی یکی از بهترین دوستام بود ، مامان مریض بود و داشت دوره ی درمانش رو می گذروند ؛
امید و خانوادش رو از خاطرات اوین میشناخت ، میگفت به امید خیلی تبریک بگو پسر خیلی خوبی ه لباسایی که خریدم رو پوشیدم و آماده شدم که برم .
رفتم تیپم رو نشونش بدم ، رو تختش نشسته بود یه کمی چرخیدم ، گفتم خوبه ؟ بهم میآد ؟
یهو اشک تو چشماش جمع شد گفتم چی شد یه دفعه آخه ، گریه نداره که ، اتفاقی افتاده مگه؟ .
نشستم پیشش ، آخرش گفت کی میشه نوبت تو بشه ، میترسم اونروز من نباشم
گفتم کی زن میگیره ، من ور دلت هستم ، من و ازدواج !؟ کلی سر به سرش گذاشتم تا یه کم از اون حال و هوا اومد بیرون و من رفتم
حالا ...
حالا قراره چند روز دیگه تو مراسمی باشم که یکی از بزرگترین آرزوهای مادری بود که دیگه نیست
این صحنه از جلوی چشمام دور نمیشه ، حاضرم همه ی زندگیم رو بدم و اون شب تو مراسم ببینمش
دلم می خواد ...
اگه این بغض لعنتی بزاره ....................................