گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

حسرت

نامزدی یکی از بهترین دوستام بود ، مامان مریض بود و داشت دوره ی درمانش رو می گذروند ؛ 

امید و خانوادش رو از خاطرات اوین میشناخت ، میگفت به امید خیلی تبریک بگو پسر خیلی خوبی ه لباسایی که خریدم رو پوشیدم و آماده شدم که برم .

رفتم تیپم رو نشونش بدم ، رو تختش نشسته بود یه کمی چرخیدم ، گفتم خوبه ؟ بهم میآد ؟ 

یهو اشک تو چشماش جمع شد گفتم چی شد یه دفعه آخه ، گریه نداره که ، اتفاقی افتاده مگه؟ .

نشستم پیشش ، آخرش گفت کی میشه نوبت تو بشه ، میترسم اونروز من نباشم 

گفتم کی زن میگیره ، من ور دلت هستم ، من و ازدواج !؟ کلی سر به سرش گذاشتم تا یه کم از اون حال و هوا اومد بیرون و من رفتم

حالا ...

حالا قراره چند روز دیگه تو مراسمی باشم که یکی از بزرگترین آرزوهای مادری بود که دیگه نیست 

این صحنه از جلوی چشمام دور نمیشه ، حاضرم همه ی زندگیم رو بدم و اون شب تو مراسم ببینمش

دلم می خواد ...

اگه این بغض لعنتی بزاره ....................................