چند شب پیش در حوالی یکی از روستاهای شمالی ، رفته بودیم یه امامزاده - اسمش رو یادم نیست . بالای یک کوه
یک محوطه ی کوچک آن بالای کوه با یک بنای قدیمی ؛ آن بالا در شب ، یک عظمت و بزرگی خاصی داشت. هر کاری کردم دلم راضی نشد که برم تو زیارت ؛ به خودم قول دادم تو این زمینه با خودم ریا نکنم ، نرفتم ( درست مثل همون موقعی که حالم خوب نیست و بدون هیچ تعارفی حضور در فضاهای همین امامزاده ها رو به همه جا ترجیح میدم ، مثل همون روز امام زاده یحیی ... )
همون نزدیکی های امامزاده یه تخت سنگ گیر آوردم نشستم ، سیگارم رو روشن کردم و تو فاصله ای که همه رفته بودن زیارت ، شروع کردم نگاه کردن به اطرافم ، زیبایی خاصی داشت این همه جنگل سبز در شب .
رفته بودم تو خودم ، میشه این همه عظمت رو دید و باز منکر تو شد ، میشه این همه زیبایی رو دید و تو رو انکار کرد ...
خدایا دوستت دارم ...
به همین صراحت !
کمک می خوام مث همیشه و می دونم که می شنوی ، می دونم که حواست هست
اون موقع هایی که حواسم نیست ، کمک کن ...
صدام کردن یهو ، از خودم کنده شدم .
سر جمع ده دقیقه هم نشده بود اما کلی حرف زده بودم
آره ...
یه موقع هایی هم اینجوری میشه حال و هوام ...
پ.ن : تو این سفر یه جا مادربزرگم به پسرخالم که مامانش تو این سفر نیومده بود گفت ، جای مامانت خیلی خالیه . منم تائید کردم ؛ اما دلم می خواست بگم ، جای مامان منم خیلی خالی ه
1- راستش نمی خواستم تو را از آن حال بیرون آورم.
دیدم نقض پیمان می کنی، گفتم یادت اندازم که چون عهد کردی عمل کن. توجیح کردی.
به هر حال از اینکه آن حالت را ناخوش کردم فقط می توانم بگویم متاسفام
2- جای هر دو مادر خیلی خالی بود. خیلی، خیلی زیاد
می دونم - تو برای من حکم داداش بزرگ تر رو داری احسان جان
منم سعی ام رو میکنم
وقتی زندگی یا شرایط یا هر چیز دیگری سخت می شود که قیدی همراه آن باشد.
پس اینکه خودمان باعث سخت شدنش می شویم درست است.
یک بار شوهر خواهر مهندس بازرگان برایم تعریف کرد که مهندس در سالهای آخر زندگی چند بار به او گفته نمی دانم چرا این قدر زندگی برایم سخت شده، تحلیل او این بود کسی که حتی زحمت آوردن یک نمکدان سر میز غذاخوری را گردن کسی نمی اندازد و تا این حد اخلاقی زیست می کند باید هم زندگی برایش سخت شود.
انگار راه سخت نبودن زندگی بی قید بودن است
البته می دانم حتما راه هایی برای جمع بین زیست راحت و مقید بودن هست اما شاید به قول تو باید زبان مشترک آموخت
امیدوارم خیلی نرنجانده باشمت
خیلی جالبه، شایدم خیلی بد، همه ما عادت کردیم موقع سختیها یه نقاب بزنیم به صورتمون و بگیم "من قوی هستم"، ولی نیستیم. چیزایی که توی دلمون هست به زبون نمیاریم مبادا کسی ناراحت بشه.
در تمام طول مسافرت منم یاد مسافرت مشهد بودم. کاش مامان بود
شاید قوی نباشیم ولی از اینکه احساس ضعف هم بکنیم بدم میآد
-
باید یاد بگیریم که خیلی چیزا رو میشه بهتر گفت ، بعضی چیزا رو هم میشه نگفت ، باید یاد بگیریم ارزش زنده ها کم نیست
رفته ها را نباید فراموش کرد
باید یاد بگیریم زندگی جاریست ...