گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

رفیق من ، سنگ صبور غم هام ...

از صب که پا شدم از خواب ، دیدمش یه گوشه نشسته رفته تو خودش ، اولش خواستم بهش محل نزارم ، اما طاقت نیاوردم

رفتم دستش رو گرفتم ، گفتم پاشو بیا امروز باهم بریم سر کار

اتفاقا امروز باید چند تا شرکت تو جاهای مختلف شهر سر میزدم ، به خودم گفتم فرصت خوبی ه ، هم یه کم میگردونمش ، هم توی این شرکتها آدمهای مختلف رو می بینه براش خوبه ، شاید براش اتفاقی افتاد .

راه افتادیم از این شرکت به اون شرکت ، کلی پیاده روی ، آژانس ، ... تنها کاری که می کرد با یه فاصله ازم وایمیستاد و زل می زد بهم ، توی چشاش اشک رو میدیدم اما به روی خودم نمی آوردم

اگه بهش پا میدادم دیگه ول کنم نبود .

برگشتیم شرکت خواست بشینه و اینجا رو خط خطی کنه نزاشتم !

به خاطر خودش بود حالش رو بدتر می کرد ، اما دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم که نشینه پای آهنگهام . هدفون رو گذاشت تو گوشش و عینک آفتابیش رو زد ، گهگاهی که نیگاش می کردم از زیر عینک اشکاش رو پاک می کرد ، کار که تموم شد به بهونه ی گرما و روزه سریع برگشتیم خونه 

می دونستم اگه به اون باشه خیابونا رو ول نمیکنه ...

رسیدیم خونه رفت سراغ کتاب شعر  و خودش رو باهاش سرگرم کرد ، بعد افطار دیگه طاقت نیاوردم ، بهش گفتم چته تو !؟ از صب تا حالا !؟ 

یه نیگا کرد بهم یعنی که تو نمیدونی ، گفتم چیکار کنم !؟ هان !؟ 

گفت بریم بیرون ، پارک ...

گوشی و هدفون و آهنگاش رو گذاشت و رفتیم 

تو خیابون آروم آهنگا رو می خوند و گریه میکرد ، گذاشتم یه خورده خودش رو خالی کنه 

رفتیم رو یه صندلی خالی تو پارک نشستیم 

بهش گفتم ، مگه خودت نخواستی ؟ مگه اون موقع که احساست رو دیدی اینروزا رو احتمال نمیدادی ؟ 

زل زده بود به زمین ، اصن نمیدونستم حواسش به من هست یا نه ، ولی ادامه دادم ... 

گفتم مگه خودت ازش نخواسته بودی ، که ناراحت بود بگه ؟  گفتم مگه اون کار بدی کرده ؟

برگشت طرفم و خیلی محکم گفت : نه ، اگه کسی کاری کرده باشه خودمم . گفت تو که درد من رو میدونی ، نمی تونم ازش بی خبر باشم ، مهم این ه که نمی تونم کنارش باشم و کمکش کنم 

من نگران خودم نیستم ، نگران اونم ... ، گفت نمیشه عاشق کسی بود و بعدش نبود یا پسش گرفت ، گفت یا اولی دروغ ه یا دومی ... 

گفت و گفت و گفت ...

لال شده بودم ، نمی دونستم چی بگم ، آروم سرش رو آورد پایین و گذاشت روی پاهام و شروع کرد به گریه .

خیلی وقت بود اینجوری حساس شده بود ، به راحتی گریه اش می گرفت 

سیگارم رو روشن کردم و رفتم به مرور همه چی

وقتی به خودم اومدم دیگه خیلی از شب گذشته بود ، بغلش کردم و آوردمش خونه ...


پ.ن: نمی خوام این داستان تموم بشه ، تو رو خدا ...